::. پرواز .::

پرواز

آدرس وب سایتهای پرواز

http://www.parvaz.gq.nu

http://www.par.faithweb.com

http://www.parvaztheatre.blogfa.com

http://www.picparvaz.blogfa.com

: درباره سایت

گروه پرواز یک گروه هنری است که کارش را از سال 1384 شروع نمود وکاملاً یک گروه مستقل است

 
 


 

: منوی اصلی

 

صفحه نخست
آرشیو وبلاگ
 

 
   
   

: پیوندها

 

آرشوی عکسها
 

گوشه ی تنهایی پرواز
 

حاجی آفای همراه
 

نرم افزار های رایگان
 

کجاوه سخن و شعر پرواز
 

چای خانه
 

وبلاگ پرواز

آثار برگزیده ادبی

وبلاگ مدیریت سایت

 

 

 

 

 


 

: لینک باکس

 

 

 
 

 

 

 

 
  به آشیانه ی بی ریا ی ما خوش آمدید         گروه هنری تئاتر پرواز چند لحظه میزبان شماست             gparvaz.gmail.com
شب پرده سرای تنهایی من است

 

روزها دربستر شبها می خوابند

ولحاف سیاه ستاره نشان شب را

بر سر می کشند

تا تو بیدار شوی وباز هم

با چشمانت ستاره ها را نشانی کنی

برای سنجیدنشان

چشم بدوزی

و  ………روز هایت آن گاهی بیدار خواهد شد که

نشانه ها را در خود نگه دارند

همان نشانه های که در شب نهاده بودی

پس نگاه کن به آنها درشب

تا نمیرد

تا نگاه داشته شوند

هر چند درزیر جامه سیاه

و هر چند در شب باشد

 

 ارسال به دوستان

برادر عزیز جواد قربانی                   کار گلچین فلک گر چه همه یغما بود لیک اینبار گلی چید   که بی همتا بود                   برادر عزیز             جواد قربانی مصیبت وارره را به شما و خانواده شما تسلیت می گوییم     مارا در غم خود شریک بدانید                   گروه پرواز


برادر گرامی آقای جواد قربانی :

در گذشت پدر بزرگ تان را به شما تسلیت عرض می کنیم .و برای حضرتعالی طول عمر و برای آن فقید غفران الهی آرزومندیم .

ما را در غم تان شریک بدانید

 

 
ی

پرنده ای که مرد به من یاد داد پرواز را بخاطر بسپار .

پرنده مردنی  است

 

 

 

 


 

گاهی می شود سبز شد یا مثل سبزه رویید

                 یا که گاهی سبزه ها را فقط بویید

گاهی می شود چشم شد تا فرق افق را بوسید

ولی نمی شود دل شد یا آرام ماند تنها تپید

 


چایخانه


آسمان  

 

اگر روزی دستم به آسمان برسد

          یا که روزی دستی دستم را بگیرد

                     خواهم کند پاهایم را از زمین

برای لحظه ئ فراموش کنم

غمهایم را

همین

                ولی آندم که کنم پاهایم را از زمین

                    نمی دانم چه سازم کفشهایم را

کفشهایی که بابا یم

برای پاهایم خریده بود.

نمی توانم دورش بیندازم.

                  می ترسم آنروزی که من

                                                باز آیم

صاحب دیگری پا کند آنرا

                   و من باز پا برهنه مانم

                                      باز پا برهنه

 

 

 


پر پرواز


 

 

بال می خواهم تا فرق آسمان را شانه کنم

باز می شود بر آسمان لانه کنم ؟

شاید امروز روز پرواز باشد

پس بیا تا رفتنم را بهانه کنم

گر بیایی کار من آسان می شود.

مثل دیروز که پشیمان می شود

 

 

 

"شراب ناب می خواهم

که مرد افکن بود زورش

دمی آسوده گردم من

زدنیا وشر وشورش "

خراب آب آن چشمم

که سور شور مستانش

زدستانم چکاند

خون ساغر را به دامانش

تمنای دلش دارم

ولی مژدم ز لبهایش

مرا وعده همی داد

که بنشینم به فردایش

دل خوبان نیفتد هان

به دامان نامردان

درین مکتب بجز وعده

قضا ناید به نااهلان

 

«دست مرگ»

و آنروزی که دستان سیاه مرگ

نوازش کند

پرده ی حریر زندگانی ام را

و از حیاط حیات

به آرامش کنار حوضکم بنشیند

دلم آرام می گیرد

دلم آرام می گیرد

از طپش

از زندگی

و من آنروز می بازم عمرم را به زندگانی

به یک امید

به امید حیات جاودانی

ولی می ترسم ،

می تر سم از مرگ

که شاید کسی یادم نکند ؛

چاره ای نیست

جز امید به زندگانی

کانهم ،

روزی آخر خواهد شد ؛

چه بخواهی چه نخواهی ،

و می روم نا خواسته ،

بر این خواسته ء سرنوشتم ؛

بر خواسته ء سر نوشتم .

به امید جاودانگی.

 

 

»چشم براه«

چشم به در مانده ام؛

واقعاً در مانده ام .

در خلوت سکوت این اطاق تاریک ،

بی خبر مانده ام .

آرزوی یک آسمان آبی دارم؛

آسمان آبی که با موج سنگی ،

حلقه حلقه می شود.

محو می شود.

از در صدایی سکوتم را،

حلقه حلقه می کند؛

مثل موج سنگ که ،

آسمان آبی ام را حلقه حلقه کرد.

باور کن که همیشه نمی شود خندید؛

مگر می شود فکر فراق آسمان را در کنج  تاریکی اطاق کرد و بازم خندید؟

نمی شود.

نمی شود.

 

 

 

«تورا من دیدم»

تورا من دیدم ؛

آسمانی از خنده بودی.

و چون از مهربانی ات بر این دشت تشنه،

باریدی؛

دل رنجور من را دیدی.

و من

مهربانی تورا .

که از میان ابروانت ،

نمایان بود.

سیراب شدم من .

از این لطف بی نهایت.

آنگاه که ،

پایان گرفت ؛ بارانت ؛

از آسمانت ؛

تازه خورشید سیمایت ،

روشنم کرد.

و من بیگاه رسیدم به آن.

که خورشید مهرت،

خوابیده بود،

به امید فردا.

شنیدم در بستر پر ز التهاب خویش ؛

لالای شب ها ی آرامش را .

دست نوازشت را میان موهای

سیاهم حس کردم .

آرام بخواب ؛ آرام بخواب ؛

ای کودک بازیگوشم .

 

 

«آزادی»

در تنگی این قفس

کاش می شد یک نفس کشید .

میله های قفس را ،

با دو دست گرفت .

در سایه حیله های  آزادی اش سوخت.

در میان قفس نقش یک خاطره را کشید .

با آرزوی آسمان آبی ،

با تکه ابرهای سفید و برفی،

از میله های قفس کشید ؛

از میله های قفس کشید.

و آنروزی که دو میله قفس در دستان تو ،

در قفس شدند؛

تو آزادی .

تو آزادی .

همان آسمان آبی از آن توست .

پرواز کن ،

پرواز کن.

 

 

«صبح انتظار»

ای صبح به امید دیدارت ،

تا صبح زنده می مانم .

که صبح از آن یاس من است .

گر چه روز دیگریست .

کنار یاس بودن آخرین التماس من است .

فردا ، فردا بسویت می آیم .

که رقص یاس هنوزم  دردم را کهنه می کند.

و ای ساز دیرین ؛

و ای دردهای شیرین ؛

با همان ساز کهنه ام می آیم .

برای ساختن تو

که همه چیزم را باختم

در ساختن تو

 

 

 

«تو آمدی»

آنگاه که من ،

قصّه رفتن سرودم .

و تو خواندی آنرا ؛

با چشمانت.

خیلی  دیر آمدی

که من برای رفتن رفته بودم .

هر آنچه تو با دیدگانت آنروز دیده بودی ؛

من با چشم خود سروده بودم .

حال نمی دانستم ؛ که چشمان دیگران

سخت سر گرم چشم چرانی بودند.

 

 

«پیش من بمان»

پیش من بمان

تا در پناه سایه ات

اندوهی را خاک کنم

پیش من بمان

تا در نگاه  سایه ات

چشمی ز ناپاک پاک کنم

اگر پیشم بمانی

یا اگر از اینجا نروی

هر چه بخواهی خواهم کرد

هر چه باشد

پیش من بمان

پیش من بمان

اگر پیشم بمانی

تا زنده ام پیش تو می مانم

از فقط  از تو می گویم

تو را می خوانم 

 

 

 

«صدایت را دیر تر شنیدم »

صدایت را دیرتر شنیدم

حکایت آن کبوتر را شنیدم

صدایت را شنیدم وقتی که پاهایم رفته بود

برای خود کوله باری را بسته بود

کاش آندم صدایت از من می خواست

تا بمانم

کنار دلم که جا مانده بود

پیشت

ولی خاموش ، از صدا مانده بود

در کنار صدایت

در انتظار صدایت

گوشهایم زنگ می زد

دلم نوید می داد

که خواهی آمد

این راهی را که من امروز می روم

 

 

 

 

«نگاه مهربانت»

 

آن نگاه مهربانت را از من نگیر

که بی آن خاطره هایم می میرند

خاطراتی را که تو خود ساختی

برای  من

در حقیقت من را ساختی

تا خاطره هایت تنها نباشد

ای جان خاطرات خوب من

در خاطرم بمان

در خاطرم بمان

که بی آن ویرانه ای می شوم من

تاریک

سرد

خاموش

نگاه تو باران است

و من کویر تشنه و سوزانم

در انتظار زمین آمدنت می مانم

کویر و باران گرچه  از هم دورند

اینرا سالهاست که می دانم

در خاطرم بمان

در خاطرم بمان

که بی آن ویرانه ای می شوم من

تاریک

سرد

خاموش

 

گروه پرواز                                                         آلبوم عکس پرواز

 

ستون استخوانی

دم ظهر بود هوا خیلی گرم بود ،مسجد محل داشت اذان ظهر را می داد .یاسر سر صف نان سنگکی داشت به خیابان نگاه می کرد.ماشینها اول صبح وسر ظهر و دم عصر خیلی عجله دارند.

شاگرد نانوا داشت با یکی جر و بحث می کرد:

: توکه افغانیی چرا تو صف ایرانیها واستادی؟

.:افغانی خودتی به تو چه؟

نوبت به یاسر رسید؛

:چطوری برادرمجاهد؟ هنوزم نصف روز درس می ری نصف روز سر کار؟

.:ها

:ناغلا هنوزم شاگرد اولی ؟

.:ها ،امروز ناظم جایزه ها را می ده

:راستی یاسر بی بی ات چطوره؟ هنوزم دوا می خوره؟

.:ها

استاد نانوا داد می زند:چکار داری به مردم ؟، کارتو بکن.

:هیچی استا دوستم است.

:بیا آغا دکتر اینهم یک نان شما .

یاسر که دوروبرش را نگاه می کرد به شاگرد نانوا گفت:

.:کی گفته می خوام دکتر بشم ؟ من می خوام مهندس بشم.

:مهندس؟ مهندس چی؟

.:ازاون مهندسهایی که کلاه زرد دارند ، خانه می سازند ،جاده می سازند و......

:خوب بابا فهمیدم، می دونی چقدر سخت است؟لااقل باید پانزده سال دیگر درس بخوانی ،شاید هم بیشتر.

.:ها بابا

:عیب ندارد تو خیلی زرنگی

.:تشکر ،خدا حافظ

:خدا حافظ

یاسر در راه خانه بود .لقمه های کوچکی از نان سنگک می کند .سرکوچه ایشان رسید ،مردم جلوی در خانه ی او جمع بودند.

:کی خبر شد؟

:نوه اش کجاست؟

:کسی را ندارد؟

یاسریاسر در راه خانه بود .لقمه های کوچکی از نان سنگک می کند .سرکوچه ایشان رسید ،مردم جلوی در خانه ی او جمع بودند

:کی خبر شد؟

:نوه اش کجاست؟

:کسی را ندارد؟

یاسرنگران شد ،با عجله جلو رفت.یک دفعه نان سنگکی از دستش افتاد. بیچاره مادربزرگش را برده بودند بیمارستان .

پسرک آدرس بیمارستان را گرفت. .وراهی بیمارستان شد؛نیم ساعت بعد یاسر داخل بیمارستان رسیده بود.

:کجا پسر جان ؟

.:می رم پیش بی بی خود.

:اسم بی بی ات چیه؟

.:بی بی.

 

دم در دکتر رسید.

:پیر زن بیچاره اگه چند ماه زودتر می آمد شاید خوب می شد.

:کسی چه می دانه شاید بیچاره کسی رو نداره!

:شاید هم پول ندارشته آخه می دونی که این جور عمل ها خیلی هزینه دارد.

:آره ازسرو وضعش پیدایه که افغانیه.

:خوب خدا کنه که کس وکارش پیداشه .

یاسر با شنیدن این جملات جیغ زد وبه زمین افتاد .

چند لحظه بعد تا چشم اش را باز کرد آقای دکتر را بالای سر خود دید.

.:پسرم حالت خوبه؟

.:ببینم نوه پیره زنه هستی؟

یاسر شروع کرد به گریه کردن.

.:گریه نکن تو حالا بزرگ شدی ،مرد شدی ؛مردکه گریه نمی کند.!تو باید کشورت را آ باد کنی .کشورت را اگه تو آباد نکنی کی آباد می کند؟

یاسر کمی آرام شد .

.:ببینم کسی را در اینجا داری ؟

: نه

.:هیچ کس؟

:فقط برادرم داوود.

.:خوبه ،این آقا داوود کجاست؛شماره تلفنی ،آدرسی چیزی دارد؟

:نه من ندارنم .گاهی به منزل همسایه مان زنگ می زد.آخه او آلمان درس می خواند.خیلی وقته که دیگه زنگ نزده.

سرشام بود ،یاسرداخل کوچه ایشان داشت می رفت.چشمش به خانه سعید افتاد که داشتند وسایلشانرا جمع وجور می کردند تا برون افغانستان .

:سلام سعید جان .

.:سلام یاسر .

:کی می روید؟

.:فردا صبح.

پدر سعید پیش آمد ؛

:چطوری پسرم ؟

.:خوبم .

:ببینم مادربزرگت خوب شد؟

.:نه ،(کمی مکث کرد) مرد.

:مرد؟

.:ها

:انا لله وانا الیه راجعون ،خوب حالا چه می کنی ؟

.:مراباخودتان می برید؟

:افغانستان می ری چکار؟ کسی روآنجا داری؟

یاسر کمی فکرکرد

.:ها میرم کشورم را آباد کنم .

پیر مرد خندید وگفت:

:کشورت را آباد کنی؟ مگه چند سال داری تو بچه !؟

.:یازده سال ؛ خوب آقای دکتر گفت که کشورم به من من نیاز دارد .

:خو؟ دیگه چی گفت؟

.:گفت که من بزرگ شدم و نباید برای مادر بزرگم گریه کنم ؛چون مادربزرگم ناراحت می شود.و گفت که من مرد شدم و مردها گریه نمی کنند!

یاسر که سر مرز رسید چشمش دنبال خرابی می گشت تا آباد کند.پیش یک سر باز رفت و پرسید:

.:آقای پلیس ،کجا خراب شده است ؟

:می خواهی چکار؟

.:آبادش کنم.

:چی ....آبادش کنی ؟....

.:ها

:(با خنده زیاد ) خانه پدرت خیلی خراب شده ،بچه جان ،...حالی هم زود برو.

یاسر به شهر پدری اش رسید ، پرسان پرسان خانه پدری اش را پیدا کرد.بوی و یاد پدر و مادرش را می داد .خیلی عوض شده بود .آخه یاسرکم کم یادش می آمد.بخصوص آن شب وحشتناک را ،که پدرومادرش را از دست داده بود.و دید که اهالی محل پدر و مادر و خواهرکوچکش را در حیاط داخل خانه دفن کردند.

پسرک هرچه در زد کسی در را باز نکرد ؛ انگار کسی در خانه زندگی نمی کند. او ساک کوچکش را زمین گذاشت و یاالله یاالله گویان از سر در بالا شد .

همه چیز خراب شده بود ؛درختها سوخته بودند ،اطاقها خراب و ویران و........... یاسر بلافاصله با دستهای کوچکش چند خشت را از زمین بلند کرد و به سردیوار می گذاشت.

دو هفته بعد همه جلوی در خانه یاسر کوچولو ایستاده بودند .انگار اتفاقی افتاده است.خبر نگاران ،سازمان ملل ،و......از میان مردم مرد جوان و شیک پوشی گریان درحالی که برادرم برادرم می گفت؛ یاسر کوچک را در بغل داشت و بیرون می آمد.پسرک سرد و ساکت و خاموش بود و در بغل برادرش داوود از همیشه ساکت تر.صورت معصومش از همیشه سفیدتر ومعصومتر شده بود.

داخل خانه یاسر چیزی نبود جز ساک کوچکش و نقاشی که همه را به گریه درآورده بود.آن منظره بود که یاسر با ذغالهای سوخته درختهای خانه اش روی دیوار یکی از اتاقهای خانه رسم کرده بود ،و پایین آن نوشته بود:

دوباره می سازمت وطن گرچه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم گرچه با استخوان خویش

 

 

 

 
برای همین بود که من در تنهایی شب نامه نوشتم
باز خداوندا خوابهای کودکی ام را می خواهم  
 
سلام
پرواز

پرنده ای که مرد به من یاد داد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.

دوست عزیر منتظر ویرایش وبلاگ باشید

به زودی درست می شود